- ۰ نظر
- ۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۵:۲۷
خصال خسرو پرویز، پادشاه زرتشتی ساسانی که ادعا می کرد خدایی است بین انسانها:
|منقولبامقداریویرایش
خسرو پرویز یک پادشاه زرتشتی بسیار زنباره و بوالهوس بود. او ۳۰۰۰ زن در حرمسرا داشت و چندهزار کنیزک برای خواندن و نواختن در حرامسرایش بودند، قطعا نگهداری این زنان در حرمسرا هزینه هنگفتی داشت که از زحمات و مالیات مردم تامین می شد. خسرو پرویز اعتراف کرد، علاوه بر خرج سنگین جنگهای ۲۷ ساله ای که با روم داشته، توانسته موجودی خزانه را ۴ برابر کند، ببینید که این شاه زرتشتی چه فشاری بر مردم ایران تحمیل می کرده. خسرو پرویز مردی حریص، بدخواه، ستمگر، دو رو و بی جرأت بود و ملّت را زیر بار مالیات خُرد کرد و جنگهای ۲۷ ساله او با روم قوای ایران را تحلیل و مردان آنرا از دست داد. فتوحات خسرو پرویز بخاطر سردارانش شاهین و گراز شاهنشاهی بود و نه بخاطر شجاعت و تدبیر خودش. او بارها می توانست با روم صلح آبرومندانه ای امضا کند اما بر طبل جنگ کوبید و به آن رسوایی خود را به کشتن داد. طبری در تاریخش می نویسد: خسرو پرویز ستم و بیداد را بجایی رساند که به رئیس پاسداران خاصّش یعنی زادان فرخ دستور داد تا همه زندانیان که تعدادشان ۳۶۰۰۰ نفر بود را هلاک کند. از رذایل اخلاقی خسرو پرویز زرتشتی همین بس که گردویه یا گردیک خواهر بهرام چوبین را تحریک کرد تا شوهرش وستهم که دایی خسرو پرویز بود را بقتل برساند و به زنی خسرو در آید (۱)
وستهم و بندوی دو دایی خسرو پرویز بودند که در رساندن خسرو به سلطنت نقش بسیار مهمی داشتند، این دو نفر، با دستور و رضایت خسرو پرویز، پدرش هرمزد چهارم را از سلطنت خلع و به زندان افکندند و او را کور نمودند، آنگاه او را کشتند و خسروپرویز بلافاصله به تیسفون آمد و بر تخت نشست. خسروپرویز به دو دایی خود که چنین خدمتی به او کرده بودند رحم نکرد و بندوی را هلاک نمود و وستهم با شنیدن این خبر طغیان کرد و در خراسان حکومت نمود و در نهایت وستهم با تحریک خسرو پرویز کشته شد (۲)
خسرو پرویز زرتشتی ماهیتی بسیار جنگ طلب و متجاوز داشت. زمانیکه پدر زنش موریکیوس قیصر روم بدست فوکاس از سلطنت خلع و کشته شد، خسرو پرویز به خونخواهی موریکیوس به شهرهای روم حمله کرد و آنها را غارت و ویران نمود. اما زمانیکه فوکاس بدست هراکلیوس کشته شد، خسرو دست از تجاوزاتش به شهرهای روم بر نداشت و همچنان مشغول تاراج، کشتار و ویرانی بود. این نشان می دهد که خونخواهی موریکیوس یک بهانه بود برای تجاوز جنگی به خاک روم (۳)
بالاتر گفتیم که خسرو پرویز این پادشاه زرتشتی، شخصی ترسو و بی جرأت بود. زمانیکه که هراکلیوس(=هرقل) به شهر گنزگ(=شیز) در آذربایجان لشکر کشید و آتشکده آذرگشنسب را ویران کرد، خسروپرویز آتش مقدس را برداشت و از آذربایجان و مقابل سپاه روم گریخت. فرار تاریخی دیگر خسروپرویز مربوط به جنگ دستگرد است، زمانیکه سپاه ساسانی مقابل هراکلیوس عقب نشینی کرد و نیروی تازه نفس ساسانی رسید، خسرو پرویز روحیه خود را باخته بود و از دستگرد گریخت و شهر را برای رومیان گذاشت تا تاراج کنند. این ترس و بزدلی خسرو پرویز و فرار او از میدان جنگ و رفتنش از دستگرد به تیسفون لطمه بزرگی به آبرو و حیثیت او وارد ساخت. ضمن اینکه او سردار معروفش شاهین وهمن زادگان را بخاطر میانجیگری صلح بین ایران و روم به مرگ تهدید کرد و شاهین را احتمالا بدلیل شکست مقابل لشکر روم به قتل رسانید، که خسرو را به چهره ای منفور نزد مردم تبدیل نمود. البته روایتی هم هست که شاهین از شدت ترسش از خسرو بخاطر این شکست دق کرد و مُرد. ضمن اینکه خسروپرویز با این حال در تلاش بود سردار دیگرش گراز شاهنشاهی را نیز به قتل برساند (۴)
طبری در تاریخش مطلبی را از دیگران نقل کرده مبنی بر اینکه خسروپرویز از همه پادشاهان در دلیری و نفوذ رای و فرط احتیاط پیش بود و بخاطر این نامش را پرویز خواندند که در عربی به معنای مظفر و پیروز است. اما اصل ماجرا چیست ؟ جای تردید است که خسروپرویز از حیث شجاعت آنهم با آن فرارهای درخشان، شایسته صفاتی همچون دلیری باشد. خسروپرویز در مصاف هایی که حتی با بهرام چوبین داشت نتوانست خود را به اثبات برساند و در جنگها هیچگاه خود را به خطر نیفکند و قدم در میدان جنگ ننهاد (۵)
خسروپرویز این شاه زرتشتی، به مال و ثروت اندوزی بسیار طمع ورزید. طبری گوید: بخت و اقبال او را متکبر و مغرور کرد، خودخواهی و استبداد و آزمندی خسروپرویز به بی نهایت رسید و چشم طمع به مال و ثروت مردم دوخت. او یک بیگانه با نام فرخزاد یا فرخان زاد را به جمع آوری خراج پس افتاده برگماشت، فرخزاد ظلم بی پایان می کرد، و اموال رعیت را می گرفت. این قبیل کارهای خسرو موجب صعوبت و سختی زندگی مردم شد، و رعیت را به او بد دل کرد. همچنین طبری می گوید: «خسروپرویز مردمان را حقیر می شمرد و چیزهایی را خوار می داشت که هیچ شاه عاقلی خوار نمی دارد، در جرم و عصیان به باری تعالی بجایی رسید که به رئیس نگاهبانان خود، زادان فرخ دستور داد تا همه زندانیان که ۳۶۰۰۰ نفر بودند را هلاک کند. خسرو پرویز حتی می خواست بخشی از سپاهش که مقابل هراکلیوس(=هرقل) شکست خورده بود را به قتل برساند» (۶)
سنگدلی خسروپرویز گاهی چاشنی مزاح دهشتناکی هم داشت. ثعالبی گوید: «خسروپرویز را گفتند که فلان حکمران را به درگاه خواندیم و تعلل ورزید، پادشاه توقیع فرمود: که اگر برای او دشوار است که به تمام بدن به نزد ما آید، ما به جزئی از تن او اکتفا می کنیم تا کار سفر بر او آسانتر شود، بگویید سر او را به درگاه ما بیاورند» (۷)
در دوران خسروپرویز مردم ایران مدام فقیرتر می شدند، در عوض به گنجها و خزانه خسرو بطور روزانه اضافه می شد. از بارزترین صفات خسرو پرویز میل به خواسته و مال و تجمل بود. او در ۳۸ سال سلطنتش، گنج ها آکند و تجملات فراهم کرد. در سال هجدهم سلطنت (۸-۶۰۷ م) مالی که خسرو به گنج جدید خود در تیسفون نقل کرد، قریب به ۴۶۸ میلیون مثقال طلا بود. که اگر هر درهم ساسانی را یک مثقال بگیریم تقریبا معادل ۳۷۵ میلیون فرانک طلا می شود. ازین گذشته مقدار کثیری جواهر و خانه های گرانبها داشت که بیشتر از عجایب روزگار بود. افزایش ثروت خسرو بخاطر وصول بقایای مالیاتی بود که بدون اندک ترحم و رعایتی از مردم می گرفتند. ازین گذشته مبالغی کثیر بعنوان غرامت مالی که از خزانه او سرقت شده یا به طرق مختلف تلف گشته بود، از مردمان می گرفت.من جمله روایاتی که در منابع مختلف راجع به اطوار و احوال خسروپرویز نقل شده، هیچ یک محرک محبت خواننده نسبت به او نیست. در خصال این پادشاه کینه توز و درون پوش و عاری از دلیری و شهامت چیزی نمی توان یافت که شخص را به او علاقمند کند، خسرو آزمند بود اما امساک نداشت. برای ابراز شوکت سلطنت و بزرگی خود، بس تجمل فراهم می کرد و عجایب و غرایب نشان می داد که دیده بینندگان خیره می شد. او مبالغ هنگفتی در راه عیش و عشرت خود و درباریانش خرج می کرد. تنها چیزی که عصر خسرو را ممتاز کرده همین شکوه و جلال دربار است که مورخان ایرانی و عرب نقل کرده اند (۸)
بوالهوسی خسروپرویز این شاه زرتشتی نسبت به ناموس دوست و خدمتگزارش نعمان سوم پادشاه حیره!
خسرو زمانیکه از بهرام چوبین به سمت روم میگریخت، عربی به نام ایاس او را کمک کرد. خسرو مطلع شد نعمان دختر زیبارویی دارد آتش شهوتش شعله ور شد و خواست او را به زنی بگیرد تا در شمار زنان حرمسرایش درآورد. اما نعمان نپذیرفت. خسرو برای تصاحب دختر سپاهی به جنگ نعمان فرستاد. نعمان دختر و دارایی اش را به رییس قبیله بنی شیبان سپرد و خود را تسلیم خسرو کرد. اما خسرو او را به قتل رساند و بقولی زیر پای فیل له کرد (۹)
خسروپرویز زرتشتی به حدی مغرور و متکبر بود که دیگران را تحقیر می کرد و خود را از همه انسانها بالاتر می دانست و حتی برای خود مقام خدایی و "شماخ بغان" در نظر گرفته بود. او نامه ای با لحن بی ادبانه و تحقیر آمیز به هراکلیوس نوشت: «از سوی خسروپرویز بزرگترین خدایان و خدای روی زمین به هراکلیوس بنده حقیر خویش...» بماند که خسرو پرویز بعدا ۲ بار در جنگ از هراکلیوس گریخت و فرار کرد. در بی ادبی خسروپرویز همین بس که در پاسخ به نامه پیامبر صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ سَلَّم، در حرکتی زشت نامه را پاره کرد و دستور بازداشت پیامبر را به باذان حاکم یمن داد (۱۰)
تعدی خسروپرویز به ناموس ایرانیان:
خسرو میل سیری ناپذیری به شهوت رانی و زن بارگی داشت و به فرماندارانش نامه می نوشت که زنان زیبا، اعم از شوهردار یا بی شوهر، اولاد دار یا بی اولاد را به حرمسرایش بیاورند (۱۱)
نکته: حال بهتر می توان فهمید که چرا ایرانیان از حکومت و دین زرتشتی ساسانی بیزار شدند و با میل قلبی اسلام را پذیرفتند.
منابع:
(۱) ایران در عهد باستان، محمدجواد مشکور، ص ۴۶۴ و ۴۶۵
(۲) ایران در زمان ساسانیان، کریستین سن، ترجمه رشید یاسمی ۱۳۶۸، ص۵۷۹ و ۵۸۱. ایران در عهد باستان، محمدجواد مشکور، ص ۴۵۴ و ۴۵۷
(۳) ایران در زمان ساسانیان، کریستین سن، ترجمه رشید یاسمی، چاپ ۱۳۶۸، ص ۵۸۲ (۴) همان، ص ۵۸۴. ایران در عهد باستان، محمدجواد مشکور، ص ۴۶۲ (۵) ایران در زمان ساسانیان، کریستین سن، ترجمه یاسمی ۱۳۶۸، ص ۵۸۵(۶) ایران در زمان ساسانیان، کریستین سن،ترجمه یاسمی چاپ ۱۳۶۸، ص۵۸۶
(۷) همان، ص۵۸۹ (۸) همان، ص۵۹۰ و۵۹۱ (۹) ایران در عهد باستان، مشکور، ص۴۵۸ (۱۰) همان، ص۴۵۹. دو قرن سکوت،زرینکوب خوانساری، ص ۵۲-۵۴ (۱۱) ایران در زمان ساسانیان، کریستین سن،ترجمه یاسمی چاپ ۱۳۶۸، ص۶۱۶ و ۶۱۷درباریان انوشیروان (دادگرترین پادشاه عصر ساسانیان) معتقد بودند هرکس پادشاه را دوست نداشته باشد، لایق آن نیست که پوستش بر بدن باقی بماند:
منبع:
شاهنامه فردوسی ، بر اساس نسخه چاپ مسکو ، ناشر: مؤسسه نور ، تهران ، ص ١٨٢٣ ، بيت ٣٩٠٣٨-٣٩٠٣٩
دکتر "جمشید چوکسی" از محققان برجسته ی زرتشتی و از پارسیان هند است که در کتاب ستیز و سازش، برخورد مسلمانان و ایرانیان در دو قرن نخست هجری را مورد بررسی قرار داده است.
او می نویسد :
«طی آن دوران نخستین، از دست دادن ایمان به دین زرتشتی و فقدان ایمان نسبت به جامعه ای که این دین به آن مشروعیت می بخشید، همراه با اعتقاد به این که پیروزی های اعراب اعتبار اسلام را تأیید می کند، گه گاه منجر به گرویدن به دین جدید می شد.
سربازان اساوره یا سواره نظام زره پوش ساسانی، تحت فرمان سرداری به نام سیا* و مستقر در محل کلبانیه در خوزستان، پس از رسیدن به این نتیجه که خداوند بر آن است که جانب اعراب را بگیرد ، اسلام اختیار کردند.»
[ستیز و سازش، جمشید کرشاسپ چوکسی، ترجمه نادر میرسعیدی،صفحه ۹۴]
*سیاه سوار که به عربی سیاه اسواري هم نامیده میشد، یک نجیب زادهٔ بلوچ بود که یگان اشرافی اسواران سپاه امپراطوری ساسانی که متشکل از نجیب زادگان بلوچ بود را رهبری میکرد و در جریان فتح ایران با پذیرش اسلام به خدمت خلفای راشدین درآمد.
تنفر مردم ایران باستان از دین زرتشتی و دولت ساسانیان و گرایش قلبی ایرانیان به اسلام:
|منقول-ویرایش شده
یزدگرد سوم آخرین پادشاه سلسله ساسانی است که فرارهای مختلفی از تیسفون(مدائن) و نهاوند و شیراز و اصفهان و ری و یزد داشت و در نهایت به خراسان گریخت و در آنجا توسط ایرانیان کشته شد. یادمان نرود که بعد از دخالتهای ساسانیان در حجاز و حمایت آنها از پیامبران کذاب و دشمنی علنی با اسلام، وقتیکه اعراب مسلمان برای پایان دادن به خصومت ساسانیان علیه اسلام و مذاکره با یزدگرد آمدند تا از جنگ پرهیز شود و اسلام را در ایران تبلیغ کنند، این یزدگرد بود که به صحابه رَضِيَ اللهُ عَنهُم بی حرمتی و اهانت کرد و بر طبل جنگ کوبید که حتی رستم فرخزاد از رفتار یزدگرد با صحابه ناراحت شد. حتی بعد از فتح تیسفون و نهاوند اگر یزدگرد حاضر به صلح می شد، قطعا، در مقام پادشاهی باقی می ماند و جنگ هم پایان می یافت. یزدگرد حتی هنگامیکه در حال سقوط بود، دست از تجمل و هوسرانی برنمی داشت، کریستین سن در کتاب ایران در زمان ساسانیان می گوید:
« یزدگرد با دربار و حرمسرای خود از پایتخت(تیسفون) گریخت در حالیکه هزار نفر طبّاخ، هزارتن رامشگر(نوازنده،خواننده)، هزار تن یوزبان، هزار تن بازبان و جماعتی کثیر از سایر خدمه همراه او بودند و شاهنشاه این گروه را هنوز کم می دانست»(١)
تجمل گرایی شاهان ساسانی و در کنار بدعت آوری و ثروت اندوزی موبدان زرتشتی باعث شد، مردم ایران از دین و دولت ساسانی بیزار گردند.
حتی در جنگ قادسیه و بعد از آن بسیاری از سپاهیان یزدگرد از لشکر ساسانی جدا شده و به سپاه اندک اسلام پیوستند و در کنار مسلمانان علیه طاغوت ساسانی و موبدان زرتشتی جنگیدند. بلاذری در فتوح البلدان بیان میکند:
« رستم فرخزاد در نبرد قادسیه ٤٠٠٠ تن به همراه داشت، و آنان را سپاه "شهان شاه" می نامیدند. ایشان امان خواستند به این شرط که هرکجا مایل باشند زندگی کنند و با هرکه خواهند حلیف (هم پیمان) شوند و در حق ایشان عطایا مقرر گردد. خواسته آنان پذیرفته شد و به بنی تمیم پیوستند و سعد رَضِيَ اللهُ عَنهُ به آنها منزل داد و برای هر یک از ایشان یک هزار مقرر داشت که بزرگ این عجمان "دیلم" نام داشت. برخی از این عجمان ساکن بصره و برخی ساکن شام شدند و اسلام آوردند و عزّت یافتند و در فتح مدائن و فتح جلولاء شرکت داشتند»(٢)
زرینکوب در کتاب دو قرن سکوت به موردی دیگر از گرایش سپاهیان ساسانی به اسلام اشاره میکند. او می نویسد:
« حتی از سواران ساسانی، بعضی به طیب خاطر مسلمانی را پذیرفتند و به بنی تمیم پیوستند. چنانکه سیاه اسواری(سیاه سوار بلوچ) با عده ای از یارانش که همه از بزرگان سپاه یزدگرد بودند چون کر و فر تازیان بدیدند و از یزدگرد نومید شدند به اسلام گرویدند و حتی در بسط و نشر اسلام نیز اهتمام کردند»(٣)
یزدگرد حتی توسط مردم و امرای ساسانی مورد حمایت قرار نگرفت. کریستین سن می نویسد: « یزدگرد بعد فرار از تیسفون وارد نهاوند شد و پس از شکست در نهاوند به شیراز و اصفهان و ری و یزد و سیستان و خراسان رفت. یزدگرد در سیستان و خراسان برای تدارک سپاه بوسیله امرای محلی مورد حمایت واقع نشد او حتی از خاقان چین استمداد کرد که نتیجه ای نداشت. یزدگرد از نیشابور به طوس رفت ولی کنارنگ آنجا هم حاضر نشد به او پناه دهد. به ناچار روی به مرو نهاد، یزدگرد در مرو هم، زنان حرمسرا و دیگر زنان شاهی را با خود همراه داشت. حتی "ماهوی" مرزبان مرو با همکاری "طرخان" حاکم طخارستان قصد دستگیری یزدگرد را داشت که یزدگرد گریخت و وارد آسیابی شد و از آسیابان برای گذراندن شب پناه خواست و در آسیاب بدست آسیابان یا سواران ماهوی هلاک شد و جسدش به رود مرو انداخته شد»(٤)
جمشید کرشاسپ چوکسی که زرتشتی می باشد در کتاب ستیز و سازش بیان میکند:
« هنگامیکه یزدگرد شاه شد، بیست سال فرمانروایی کرد، در آن زمان تازیان به شمار فراوان به ایران تاختند. یزدگرد(خود) در نبرد با آنان رویارو نشد. (بلکه) به خراسان و ترکستان(یا ماوراءالنهر) گریخت. او در آنجا به جستجوی اسبان و مردان برآمد، ولی مردم او را کشتند»(٥)
نکته: پُر واضح است که نارضایتی و بیزاری ایرانیان از دین و دولت ساسانی بحدی بود که حتی در شرایط جنگی هم، از پادشاه خود، نه تنها حمایت نکردند بلکه او را به قتل رساندند. اوضاع فلاکت باری که ساسانیان و موبدان زرتشتی برای ایرانیان رقم زده بودند، یک عامل جدی در سقوط ساسانیان و استیصال دیانت زرتشتی بود.
منابع:
(١) ایران در زمان ساسانیان، کریستین سن، ترجمه رشید یاسمی، صفحه ٦٥٥
(٢) فتوح البلدان بلاذری، ترجمه محمد توکل، صفحه ٣٩٨ و ٣٩٩
(٣) دو قرن سکوت، زرینکوب، صفحه ٧٥
(٤) ایران در زمان ساسانیان، کریستین سن، ترجمه یاسمی، صفحه ٦٥٨,٦٥٩
(٥) ستیز و سازش، جمشید کرشاسپ چوکسی، ترجمه نادر میرسعیدی، صفحه ٢٥
کتاب دو قرن سکوت نوشته زرینکوب در ۱۳۳۰ چاپ شد و چون اشتباهات زیادی داشت، آقای زرینکوب پس از ۵ سال در مقدمه چاپ دوم "دو قرن سکوت" در سال ۱۳۳۶ ضمن انتقاد از خود بیان کرد که مطالب کتاب را از روی تعصب و خامی (جوانی/در سن ۲۹ سالگی) نوشته. ایشان برای جبران این اشتباه در ۱۳۴۸، کتاب کارنامه اسلام را نوشتند. اسلام ستیزان به دو قرن سکوت استناد می کنند اما از استناد به کارنامه اسلام هراس دارند.
به دلیل اهمیت این مقدمه و نکته های در خور دقت و توجهی که دارد آن را با شما عزیزان به اشتراک می گذارم.
«مقدمه چاپ دوم»
«چنان دیدم که هیچکس کتابی نمینویسد
الا که چون روز دیگر در آن بنگرد گوید:
اگر فلان سخن چنان بودی بهتر گشتی
و اگر فلان کلمه بر آن افزوده شدی نیکتر آمدی.
نقل از عماد کاتب.»
«در تجديد نظری كه در اين كتاب، برای چاپ تازهای كردم، روا ندیدم که همان کتاب نخستین را، بیهیچ کاستی و فزونی چاپ کنم. کیست که بعد از چندسال کتابی را که نوشته است بنگرد و در آن جای اضافه و نقصان نبیند؟ تنها، نه همین امثال عماد کاتب به این وسواس خاطر دچار بودهاند، که بسیاری از مردم درباره کارهایی که کردهاند همین شیوه را دارند. اما محرک من، اگر فقط وسواس خاطری بود، شاید به همین اکتفا میکردم که بعضی لغتها را جابهجا کنم و بعضی عبارتها را پیش و پس ببرم. در تجدید نظری که در کتابی میکنند بسیار کسان بیش از این کاری نمیکنند، اما من ترتيب و شيوه كتاب اول را بر هم زدم و كاری ديگر پيش گرفتم. از آنچه سخنشناسان و خردهگيران، در باب چاپ سابق گفته بودند، هر چه را وارد ديدم به منت پذيرفتم و در آن نظر كردم. در جايی كه سخن از حقيقتجويی است چه ضرورت دارد كه من بيهوده از آنچه سابق به خطا پنداشتهام دفاع كنم و عبث لجاج و عناد ناروا ورزم؟ از اين رو، در اين فرصتی كه برای تجديد نظر پيش آمد، قلم برداشتم و در كتاب خويش بر هر چه مشكوک و تاريک و نادرست بود، خط بطلان كشيدم. بسياری از اين موارد مشكوک و تاريک جاهایی بود كه من در آن روزگار گذشته، نمیدانم از خامی يا تعصب، نتوانسته بودم به عيب و گناه و شكست ايران به درست اعتراف كنم. در آن روزگاران، چنان روح من از شور و حماسه لبريز بود كه هر چه پاک و حق و مينوی بود از آن ايران میدانستم و هر چه را از آن ايران ــ ايران باستانی را میگويم ــ نبود زشت و پست و نادرست میشمردم.
در سالهايی كه پس از نشر آن كتاب بر من گذشت و در آن مدت، دمی از كار و انديشه در باب همين دوره از تاريخ ايران، غافل نبودم در اين رای ناروای من، چنانكه شايسته است، خللی افتاد. خطای اين گمان خطای تعصبآميز را جبران كنم. آخر عهد و پيمانی كه من با خواننده اين كتاب دارم آن نيست كه دانسته يا ندانسته، تاريخ گذشته را به زرق و دروغ و غرور و فريب بيالايم. عهد و پيمان من آن است كه حقيقت را بجويم و آن را از هر چه دروغ و غرور و فريب است جدا كنم. در اين صورت ممكن نبود كه بر آنچه در كتاب خويش نادرست و مشكوک میديدم از خامی و ستيزهرويی خويش، خط بطلان نكشم و خوانندهای را كه شايد بر سخن من بيش از حد ضرورت اعتماد میورزد با خويشتن به گمراهی بكشانم.
این حقیقت طلبی که من آن را شعار خویش میشمردم، وظیفه دیگری نیز بر عهده من داشت : می بایست آنچه را در این کتاب،مبهم و مجمل گذاشته بودم،به پاس حقیقت روشن کنم.
خواننده جوانی كه آن كتاب سابق مرا خوانده بود، در ذهن خويش پرسشهايی میداشت كه من در آنجا، بدانها جوابی نداده بودم. سبب سقوط و شكست ساسانيان چه بود؟ چه روی داد که صحرانوردان کم فرهنگ، سرنوشت تمدنی چنان عظیم و باشکوه را بر دست گرفتند؟ در این دو قرن، که تاریخنویسان اخیر ما در باب آن سکوت کردهاند چه سبب داشت که زبان فارسی چون گمشدهای ناپیدا و بینشان ماند؟ در آن مدت که شمشیرزنان ایران به هر بهانهای بر تازیان میشوریدند و با عربان و مسلمانان جنگ و پیکار میکردند مغان و موبدان در برابر آیین مسلمانی چگونه بحث و جدل میکردند؟ این گونه سوالها را که بر هر خاطری میگذشت لازم بود که در آن کتاب جواب بگویم. اما در چاپ نخستین پیرامون این مسائل نگشته بودم تا مگر به هنگام فرصت در مجلدی دیگر بدان سوالها پاسخ بگویم ... و هنگامی که به تجدید نظر در آن کتاب پرداختم، تا آن را برای چاپ دوم آماده سازم، گمان کردم که این فرصت به دست آمده است ...
اما برای چه نام کتاب را که سرگذشت دو قرن از پرماجراترین ادوار تاریخ ایران است، «دو قرن سکوت» گذاشتهام و نه دو قرن آشوب و غوغا؟ این را یکی از منتقدان، پس از انتشار چاپ اول کتاب پرسیده بود. این منتقد عزیز، اگر کتاب مرا از سر تا آخر با دقت و حوصله کافی خوانده بود جواب خود را در طی کتاب مییافت. نه آخر در طی این دو قرن زبان ایرانی خاموشی گزیده بود و سخن خویش جز بر زبان شمشیر نمیگفت؟ با این همه در چاپ تازهای که از آن کتاب منتشر میشود شاید مناسب بود که نام تازهای اختیار کنم. اما بهنام تازهای چه حاجت؟ این کتاب را وقتی نوزادی خرد بود بدان نام میشناختند چه زیان دارد که اکنون نیز، با این رشد و نمایی که یافته است بههمان نام سابق بشناسند؟
باری؛ آنچه مرا بر آن داشت که درین چاپ تازه نیز، کتاب سابق را بیهیچ فزود و کاستی چاپ نکنم وظیفه حقیقتجویی بود. اما در این تجدید نظری که کردم، آیا وظیفه خویش را درست ادا نمودهام؟ نمیدانم و باز بر سخن خویش هستم که نویسنده تاریخ، هم از وقتی که موضوع کار خویش را انتخاب میکند از بیطرفی که لازمه حقیقتجویی است خارج شده است. لیکن این مایه عدول از حقیقت را خواننده میتواند بخشود. من نیز اگر بیش از این از حقیقت تجاوز نکرده باشم خرسندم. با اینهمه بسا که باز نتوانسته باشم از تعصب و خامی برکنار بمانم. در هر حال از اين بابت هيچ ادعايی ندارم: ادعا ندارم كه درين جستوجو به حقيقتی رسيدهام. ادعا ندارم كه وظيفه مورخی محقق را ادا كردهام. اين متاعم كه تو میبينی و كمتر زينم.»
جنایت سپاه ساسانی در بیت المقدس با کمک یهودیان!
باستانگرایان افراطی معمولاً در ارائه تصویری زیبا و بی عیب و نقص از دوران پیش از اسلام در ایران، ید طولایی دارند. آنها همیشه اعراب مسلمان را به قتل و غارت و بی رحمی متهم می کنند، اما از جنایت ها و سنگدلی های برخی پادشاهان و سرداران ایرانی که البته از چشم مورخان دور نمانده، سخنی به میان نمی آورند.
یکی از این جنایت ها، کشتار مردم بیت المقدس، در خلال جنگ های خسرو پرویز با امپراتوری روم شرقی(بیزانس) است که به دست سردار ساسانی، شهربراز صورت گرفته است.
دکتر عبدالحسین زرینکوب نوشته است:
"سردار ایرانی شهربراز (= شهروراز) انطاکیه و دمشق را گرفت. (613 م) بعد با شور و هیجانی که گویی از نوعی فکر جهاد الهام می یافت، عازم اورشلیم شد. نزدیک بیست و شش هزار یهودی به سپاه وی پیوست و به کمک آنها شهر مقدس به دست ایرانیان تسخیر، غارت و تقریباً قتل عام شد. (ژوئن 614 م)
کلیساها و معابد شهر، از جمله مزار مقدس با خاک یکسان گشت و قطعه ایی از صلیب مقدس عیسی نیز که در صندوق خاصی نگهداری می شد، همچون غنیمتی فوق العاده گرانبها به تیسفون فرستاده شد."
منبع: [تاریخ مردم ایران، ج ۱، ص ۵۱۳ عبدالحسین زرینکوب]
"منقول-ویرایش شده"
هرودوت که معاصر هخامنشیان است در تاریخش در مورد شیوه تدفین مردگان در ایران باستان چنین می گوید: «اینها چیزهایی هستند که با اطمینان کامل می توانم درباره ایشان(=ایرانیان) بگویم چون می دانم. اما نکته ای در مورد آیین خاکسپاری مردگان است که من قادر به تایید یا تکذیب آن نیستم چون سرّی است و هیچکس چیزی نمی گوید. گویا کالبد مُرده تا توسط پرندگان(لاشه خوار) یا سگها دریده نشود، نباید دفن شود». سپس در توضیح این بند در همان کتاب تاریخ هرودوت چنین بیان شده است: «در دین زرتشتی آلوده کردن آب، خاک و آتش توسط جسد ممنوع است و از این رو مُغان(زرتشتی) اجساد را در معرض هجوم جانوران وحشی قرار می دادند، چنانکه هنوز، امروزه در هندوستان، پارسیانٍ شهر بمبئی در "برج های خاموشی" چنین می کنند، حال آنکه باقی ایرانیان اجساد خود را با لایه ای از موم می پوشاندند»(1)
هنگامیکه که اسکندر مقدونی به باختر(=باکتریا/بلخ امروزی که محل تولد زرتشت است) رسید، دید که روستاییان و شهریان پیکرهای بی جان را در گذرگاهها می اندازند و همانجا می ماند. ژوستن از مورخان زمان باستان، آشکارا می گوید که "پیکر مردگان" را معمولا در هوای باز می گذارند تا طعمه مرغان و سگان شود، آنگاه استخوانهای عاری از گوشت را به زیر خاک می کنند. استرابون می گوید که این سگان را سگان گور ساز می گفتند(2)
آیین به خاک سپردن، می تواند گواه دیگری بر دین پارتیان باشد. پیروان مزدیسنا(=زرتشتیان) پیکر مردگان را در هوای آزاد می گذاشتند و نسک خرده اوستا تجویز می کند که پس از عرضه کردن لاشه در هوای آزاد، استخوانها را در استودان یا استخوان دان گردآوری کنند. اینگونه خاک سپاری ها در مشرق ایران رواج داشته است(3)
دخمه گبرها یا قلعه گبرها،واقع در دامنه شمالی کوه ری،در محاذات حدودی که بقعه منسوب به بی بی شهربانو و کوه طبرک در دامنه آن قرار دارد.
در این محل زردشتیان اجساد مردگان خویش را به طیور شکاری و سگان گوشتخوار عرضه می کردند. تاریخ احداث این دخمه ظاهرا به زمان ساسانیان و شاید جلوتر می رسد(4)
در کوه رحمت، استودانی مربوط به دوره ساسانی وجود دارد که در آن گوشتهای اجساد از استخوان جدا می شد. درگذشتگان(مردگان) زرتشتی را نمی توان سوزاند یا به آب انداخت یا دفن کرد، زیرا تماس جسد با آب، آتش و زمین که بعنوان عناصر مقدس در دین زرتشتی محسوب می شوند، را آلوده می کند. از همان ابتدا اجساد مردگان را درون گودالهایی بر بالاترین و دورترین جاها قرار می دادند و اجساد را در برابر پرندگان لاشخور و سگهای گوشتخوار رها می کردند، پس از اینکه گوشتها از استخوانها جدا شد، استخوانها را که زیر آفتاب خشک شده بود، جمع می کردند تا در پناهگاهایی به نام استودان که در جداره های کوه و دور از دسترس آب یا حیوان بود، بگذارند. قرار دادن اجساد در دخمه ها یا برجهای خاموش مربوط به دوره های بسیار جدیدتر است. در برج خاموش یزد نیز که مربوط به قرن هفدهم بود، زرتشتیان اجساد مردگان خود را در آن می گذاشتند که بوسیله لاشخورها خورده میشد و استخوانهای عاری از گوشت در چاه مرکزی برج خاموش ریخته می شد(5)
در اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان در نسک وندیداد، فرگرد اول، از خاک سپاری و دفن مردگان بعنوان یک گناه نا بخشودنی یاد شده است(6)
همچنین در فرگرد سوم از قول اهورمزدا بیان شده است که: دومین جاییکه زمین به تلخ ترین اندوه دچار می شود، جایی است که در آن مردارهای مردمان و سگان را به خاک سپارند. سپس در ادامه از قول اهورمزدا گفته شده: کسیکه هر چه بیشتر، مردارهای مردمان و سگان را از خاک بیرون بیاورد، نخستین کسی است که زمین را بیش از همه شاد می کند(7)
در فرگرد پنجم از وندیداد اوستا بیان شده که: پیکر مُرده باید چندان در دخمه بماند که باران بر آن و بر همه دخمه فرو بارد، بازمانده های چرکین را فرو شوید و پرندگان، مردار را بخورند(8)
این رسم قرار دادن اجساد زرتشتیان در برجهای خاموش، تا خوراک سگان و لاشخورها شوند، کمتر از صد سال است که در ایران بر طبق قانون، آنهم به دلایل بهداشتی منع شده است. منع اینکار توسط رضا شاه پهلوی انجام شد.
الحمدلله علی نعمة الاسلام
منابع:
(1) تاریخ هرودوت، ترجمه مرتضی ثاقب فر، کتاب یکم، بند140، ص 167 و 219
(2) پارتیان، مالکوم کالج، ترجمه مسعود رجب نیا، ص90
(3) پارتیان، مالکوم کالج، ترجمه مسعود رجب نیا، ص 96
(4) برخی آثار بازمانده از ری قدیم، دکتر حسین کریمیان، چاپ 1350، ص180
(5) ایران باستان، ماریان موله، ترجمه دکتر ژاله آموزگار،ص45، 57، 61 و62
(6) اوستا، وندیداد، ترجمه جلیل دوستخواه، فرگرد1، بند13، ص662
(7) اوستا، وندیداد، ترجمه جلیل دوستخواه، فرگرد3، بند8 و 12، ص 677 و 678
(8) اوستا، وندیداد، ترجمه جلیل دوستخواه، فرگرد5، بند14، ص706
پی نوشت ها :
فیلم نایاب دخمه یزد به همراه اجسادش در سال ۱۳۴۸
این تکه فیلم از دخمه های صفاییه یزد از«مستند باد صبا» بریده شده است.این مستند را «آلبرت لاموریس» در سال ۱۹۶۹ م (۱۳۴۸ ه.ش) با فراخوان و به سفارش حکومت آن هنگام ساخته است.این مستند که امروز سندی تاریخی از بناها و نماهای سراسر ایران است در سال ۱۹۷۸ م (۱۳۵۶ ه.ش) نامزد بهترین فیلم مستند در «جشنواره اسکار» شد.
در سطح دخمه بیش از ده مرده دیده می شود و در استودان انبوهی از استخوان ها تل انبار شده است.چوبی هم در استودان دیده می شود.
دخمه یا برج خاموشان مکانیست که زرتشتیان،مردار آدمیان را که بنا بر عقاید آنها نجس است در آن می گذاردند تا گوشت مردار توسط درندگان و پرندگان خورده شود آنگاه باقی مانده استخوان ها را درون چاه میانه دخمه انبار می کردند.
استفاده از دخمه در تهران از اواسط دهه ۱۳۱۰،در کرمان از دهه ۱۳۲۰ و در یزد از دهه ۱۳۴۸ متوقف شد و از آن سال ها به بعد زرتشتیان ایران مردگان خود را در آرامگاه دفن می کنند.
دخمه مانکجی در یزد - ۱۳۴۸ ه.ش
بخش های دخمه :
۱.جاده دخمه
۲.درب سنگی یا آهنی دادگاه
۳.کتیبه دخمه
۴.حلقه مردگان مرد
۵.حلقه مردگان زن
۶.حلقه مردگان کودک
۷.استودان یا سراده
عکسی از بهمن جلالی که بصورت پنهانی داخل یکی از دخمه های یزد شده و این عکس شاهکار را گرفته.
نمونه ای از عکس های او از اجساد دخمه،که البته عکس از روی عکس است.
«بهمن جلالی»از اساتید برجسته عکاسی خاطره عکاسی خود را از دخمه یزد اینگونه تعریف کرده است:
«می دانستم که زرتشتیان یزد جسد مردگانشان را دخمه می گذارند.در سفری به یزد،تصمیم گرفتم به دخمه بروم و ببینم چطور جایی است و اگر شد چند تا عکس بگیرم.
یک شب این برنامه را عملی کردم.مقداری طناب تهیه کردم و به هر زحمت و مکافاتی بود خودم را به داخل دخمه رساندم.اما آنقدر تاریک بود که ناچار شدم تا صبح بی حرکت در گوشه ای منتظر روشن شدن هوا بمانم.هوا که کم کم روشن شد جسدها را دیدم و تازه فهمیدم که دست به چه کاری زده ام.عکس هایم را گرفتم و پس از تاریک شدن هوا از دخمه بیرون آمدم.»
تصویری از دخمه زرتشتیان هند که در آن جسد شخص مرده ای را طعمه لاشخورها می سازند.
اوضاع علمی ایران قبل از اسلام و افسانه به آتش کشیدن کتابخانههای ایران:
«به صورت منقول با کمی ویرایش»
در ابتدا بهتر است بدانیم که در ایرانِ قبل از اسلام، چه کسانی حق خواندن و نوشتن داشتند؟ درس و علم در خدمتِ قدرت بود و فقط افراد محدودی اجازهی درسآموزی داشتند (موبدان، خاندان سلطنتی، فرماندهان جنگی) افرادِ عادی حق سوادآموزی نداشتند. حتی یکی از افراد طبقه بازارگان به انوشیروان پیشنهاد داد که در ازای دریافت پول به فرزند او اجازهی درسخواندن بدهد، که انوشیروان قبول نکرد.
فردوسی در اینباره میگوید:
بدو گفت شاه ای خردمند مرد / مگر دیو عقل تو را خیره کرد
تو بازارهگان بچه گردد دبیر / هنرمند و به دانش و یادگیر
چو فرزند ما برنشیند به تخت / دبیری بباید پیروز بخت
برو همچنان بازگردان شتر / مبادا کز او سیم خواهیم و در
در کتاب «ایرانیان در زمان ساسانیان» نوشته کریستن سنِ دانمارکی میخوانیم:
«بلاشک قسمت اعظم کشاورزان در آن زمان بیسواد بودند. جماعت بسیاری از تجار لااقل قرائت و کتابت حساب را میدانست چون از این بگذریم عامه مردم از حیث ادب و سواد بضاعتی نداشتند. هیون تسیانگ میگوید که ایرانیان به فکر دانش نیستند و فقط به پیشه خود اشتغال دارند، تعیلم در دوران ساسانیان همانند هخامنشایان در اختیار شاهزادگان بود.»
[ایرانیان در زمان ساسانیان، ص۵۴۵]
بازهم در این کتاب در مورد سفر چند دانشمند یونانی به ایران میخوانیم:
«چند دانشمند یونانی که به ایران آمده بودند، مورد استقبال شاه ایران واقع شدند اما بعد از مدتی از کردهی خود پشیمان شدند و عادت ایرانیان به نظر آنان درشت و ناملایم آمد و از خشونتهای دیده، آزرده شدند و از تعدی اشراف به زیردستان دلتنگ شدند و ایران را ترک کردند. این اشخاص بیشتر به دلیل وجود قوانینی همچون ازدواج و معامله با اموات، رنجیده و تنها این دلایل زندگی را برای آنان مشکل نکرده بود بلکه وجود فاصله طبقاتی شدید در میان مردم به طوری که صاحبان قدرت به زیردستان ستم میکردند نیز از جمله دلایل بود. میتوانیم بگوییم که مصائب عمومی در دوران انوشیروان کمتر از دورانهای دیگر بود ولی بیشتر مردم این مصائب را احساس میکردند.»
[ایرانیان در زمان ساسانیان، ص۵۶۰]
در صفحه ۵۵۰ این کتاب دوباره میخوانیم:
«در میان اندک صاحبان علم در ایرانِ باستان نیز جان مردم را به سُخره میگرفتند از طریقهای که در ایران معمول بود مجرمین و جانیان مستحق اعدام را برای استفاده طبی زنده نگه میداشتند.»
[ایرانیان در زمان ساسانیان، ص۵۵۰]
با توجه به این متون درمییابیم که اصولاً عوامِ مردم در ایرانِ باستان، سواد نداشتهاند چه برسد به اینکه کتابخانه داشته باشند.
اما دوباره به اصل سؤال باز میگردیم، آیا طبق گفته ابن خلدون، مسلمانان کتابخانه جندی شاپور را آتش زدند؟
این امر نیز دروغی بیش نیست و فقط در کتاب ابن خلدون برای اولین بار نقل شده است در حالی که در کتب تاریخی قبل از ابن خلدون (همچون طبری) خبری از این مطلب نیست. اما روایت ابن خلدون در مورد آتش زدن کتابخانههای ایران بخصوص در جندی شاپور در هیچ یک از کتب قبل از آن تکرار نشده است و شهر جندی شاپور یا گندی شاپور با صلح فتح شد.
صلح مردم جندی شاپور
از فتح جندی شاپور تا فتح نهاوند دو ماه فاصله بود، ناگهان مسلمانان دیدند که درهای شهر گشوده شد و کَسان بیرون آمدند و بازارها گشوده شد و مردم به جنبش آمدند و کَس فرستادند که چه شده؟ گفتند: شما اماننامه سوی ما افکندید ما نیز پذیرفتیم و جزیه میدهیم که از ما حفاظت کنید. گفتند: ما نکردهایم. گفتند: دروغ نمیگوییم. مسلمانان از هم پرسش کردند و معلوم شد بندهای مکنف که اصل وی از جندی شاپور بود اماننامه را نوشته بود، گفتند: او بنده است. مردم شهر گفتند: ما آزاد و بنده نمیشناسیم، اماننامهای آمده است و مطابق با آن عمل میکنیم و از آن تخلف نکردهایم مگر اینکه شما بخواهید نامردی کنید. مسلمانان دست از آنان بداشتند و قضیه را برای عُمَر نوشتند که به آنها نوشت: خدا درست پیمانی را بزرگ دانسته. درست پیمان نخواهید بود تا به هنگام شک نیز درست پیمانی کنید. اماننامه را اجرا کنید و درست پیمانی کنید. مسلمانان از آنجا برفتند و به پیمان عمل کردند.
[رک: تاریخ طبری، نسخه تایپی، ج ۵، ص ۱۶۲ و کتاب کامل ابن اثیر ج ۴، ص ۱۴۶۸]
دکتر ماکس میرهوف، اسلامشناس و شرقشناس معروف، در کتاب خود به اسم «میراث اسلام» میگوید: «مراکزی برای تحصیل علم در قسمتهای مختلف ایران بود که پس از تسلط مسلمین بر ایران، دستنخورده باقی ماندند و حتی جندی شاپور یکی از مراکز علمی امپراتوری اسلام گردید.»
[میراث اسلام، ص103]
ممکن است برخی افراد بگویند که مسلمانان کتب موجود در ایران را مخالف دین خود میدیدند و به این دلیل آن را آتش زدند، این امر نیز دروغی بیش نیست. در جنگ خیبر که در حیات رسول الله (صلی الله علیه وسلم) و به رهبری آن حضرت واقع شد، چند جلد تورات، به عنوان غنیمت به دست مسلمین افتاد. یهودیان پس از پایان جنگ از پیامبر (صلی اله علیه وسلم) تقاضا کردند تا مجلدات تورات را به آنها بازگرداند. ایشان نیز امر فرمود تا به آنها مسترد شود.
[رک: صفحه ۲۹۰ حیات محمد صلی الله علیه وسلم، تألیف دکتر محمد حسین هیکل]
دانشمندان و محققینی مانند بتلر و گوستاو لوبون و ویلدورانت و از دانشمندان اسلامی مانند شبلی نعمانی در «کتابخانه اسکندریه» و دکتر محمدحسین هیکل در «فاروق اعظم رضی الله عنه» و عقاد در «عبقریه کتابسوزی ایران و مصر»، با دلایل بسیار روشنِ علمی، شایعه کتابسوزی اسکندریه را به وسیله مسلمانان به شدت تکذیب کردهاند و الکساندر مازاس نیز در «زندگانی عُمَر (رضی الله عنه)» این شایعه را کاملاً تکذیب کرده است و نخستین بار دانشمندانِ باانصافِ غیر مسلمانی مانند بتلر و گوستاو لوبون و ویل دورانت و مازاس با دلایل علمی این حقیقت را روشن نمودهاند.
در کتاب «زندگانی عُمَر، الکساندر مازاس، ص ۹۸ و ۹۹» و «فاروق اعظم (رضی الله عنه)، دکتر محمدحسین هیکل، ص۲۱3» آمده: «کتابخانه اسکندریه در دوره بطالسه» جانشینان اسکندر بنا گردیده و آمار کتابهای آن تا سال ۴۷ قبل از میلاد به هفتصد هزار جلد رسیده است و سال ۴۷ قبل از میلاد در اثنای جنگ «کلئوپاترا، و بَطْلَمیوس» عمارت سلطنتی آتش گرفت و زبانههای آن به این کتابخانه رسید و تمام یا قسمت اعظم آن به کام حریق رفت و پس از مرور هفت سال در سال چهل قبل از میلاد، دویست هزار جلد کتابهای شاهان برجو به این کتابخانه اهدا و رونق سابق را یافته، اما در سال ۳۷۸ میلادی، «تئودور زاوال» امپراتورِ بسیار متعصبِ مسیحی چون علوم و معارف کتابهای این کتابخانه را در تضاد با عقاید نصرانی (مسیحی) میدانست، اکثر کتابها را از بین برد و بقیه را نیز یک به طریق پرنفوذ اسکندریه به نام «کبریس کبیر» بر اثر عداوت و دشمنی با فیلسوف عصر، هیپاتی، سوزانید و هیپاتی را نیز به قتل رسانید، به طوری که در قرن چهار میلادی که یک کشیش مسیحی از طرف امپراتور روم مأمور نابود کردن کتابهای این کتابخانه گردید به هنگام بازگشت از اسکندریه در گزارش خود چنین گفت: «من قفسههای این کتابخانه را به کلی از کتاب خالی دیدم.»
فرانز رزنتال استاد پیشین زبانهای سامی و زبان عربی در دانشگاه ییل، اسلامشناس و مترجم کتاب مقدمه، در پانوشت این گفتهی ابن خلدون مینویسد: «این روایت دیگری از یک افسانه معروف است که بر طبق آن، عمر دستور ویرانی کتابخانه اسکندریه را داد.»
[فرانز رزنتال، ترجمه مقدمه ابن خلدون، چاپ دانشگاه پرینستون، ص ۳۷۳]
This is a variant of the famous legend according to which, Umar ordered the destruction of the celebrated library in Alexandria
(http://news.yale.edu/2003/04/15/memoriam-franz-rosenthal-87%C2%BBFranz)
(http://books.google.com/books/about/The_Muqaddimah.html?id=Op6CQgAACAAJ)
برنارد لوئیس در مقالهای ضمن بیاعتبار خواندن کتابسوزی اعراب در اسکندریه با اشاره به تشابه این روایت ابن خلدون با روایتی که در آن نقل شده عمر فرمان به تخریب کتابخانه اسکندریه داده است، میگوید: «تاریخنگار قرن چهاردهم، ابن خلدون، داستان تقریباً یکسانی را راجع به ویران کردن یک کتابخانه در ایران به دستور خلیفه عمر مطرح کرده که نشان از ویژگی عامیانه آن دارد.»
The 14th century historian Ibn Khaldun tells an almost identical story concerning the destruction of a library in Persia, also by order of the Caliph ‘Umar, thus demonstrating its folkloric character
(http://www.nybooks.com/articles/archives/1990/sep/27/the-vanished-library-2/)
دکتر سیلمز در تحقیقی که در سال ۲۰۰۵ در ژورنال آمریکایی علوم اجتماعی اسلامی چاپ شد با اشاره به سالم ماندن دانشگاه گندیشاپور در حمله اعراب به ایران مینویسد: «اعراب به اهمیت مؤسسه آموزشی گندیشاپور پی بردند و شکوه آن را و کتابخانه و دیگر سازمانهای شهر را باقی نگاه داشتند.
همچنین برخی افراد ادعا دارند که زبان فارسی توسط فردوسی و یکی از پادشاهان همزمان او از نابودی حفظ شد! باید به زبان کُردی اشاره کرد که دارای بسیاری از لغات پهلوی (مثل مزگته= مزگهوت - قسمت اول پهلوی، قسمت دوم کردی که معنی قسمت اول یعنی پاکیزه و معنی قسمت دوم یعنی مسجد) و کلی از عقاید خرافی زرتشتی و زبان باستان که در زبان کُردی به جا مانده است، حال سؤال این است کدام پادشاه و یا شاعر مانع فروپاشی زبان کُردی شد؟
چه کسی زبانهای تالشی، تاتی، بلوچی، گیلکی، لری، هندی، اردو، قبطی و ترکی را از نابودی نجات داد؟!